زمهریر

ساخت وبلاگ

تصویرِ صامت " رانندۀ نعشکش"  آئینۀ ماشین  را تنظیم کرد، دربِ خانه و قسمتی از کوچه وارد قاب شدند. آینه می نمایاند که  "همراه جنازه"  مقابل دربِ خانه با کسی درحالِ صحبت کردن است. کمی بعد درپیِ  اشارۀ دستِ او به سمتِ ماشین، پیرِزنی  چادربه سر از لای در نیمتنه بیرون داد و سرچرخاند به  طرفِ نعشکش. جایی که " پیرمردِ مُرده " داخلِ تابوت، عمود به صندلی راننده ، منتظر،آرمیده بود. از حرکاتِ دست و زبانِ بدنِ  "همراه جنازه" در تصویرِصامت آینه خوانده می شد که به اصرار چیزی از  "پیرزن لایِ در"  طلب می کند.  درادامه ،  زمانی که در بسته شد و  "همراه جنازه"  روی پاشنۀ پا چرخید تا به سمتِ نعشکش بیاید، به وضوح دیده می شد که دستهایش از پا هایش درازتر است. با اولین تکانۀ ماشین به قصد حرکت، آینه لغزید، زاویه عوض کرد  و " پیرمردِ مُرده"  وارد قاب شد. "همراه جنازه"  نمی دانست با دستهای دراز شده اش چه باید بکند، ابتدا آنها را رویِ هم انداخت و ساعد را رویِ نرمایِ شکم خوابانید ولی وقتی متوجه شد انگشتهای دستش چیزی نمانده است که به پهلویِ "رانندۀ نعشکش" اصابت کند، مُچ دست را متمایل به پشتی صندلی خماند، چون جایی نبود که دستگیر شود ، قسمتی ازدست زائد ومعلق می ماند، چند بارتغییرموقعیت داد تا بالاخره ساعد ش را تکیه داد به  لبۀ پنجره، نیم تنه اش را چرخاند ودستِ چپش را ازفاصلۀ بین دو صندلی سُراند به کنار تابوت، همانجا به موازات قامتِ  "پیرمردِمُرده"  قرار داد.  " راننده نعشکش" عینک قاب دار دودی را با کِشِ پشتِ سر چِفت کرده بود به کاسۀ چشمها طوریکه از  نیمرخ هم چشمهایش دیده نمی شد، اما از گفته اش اینطور زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 1 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 14:34

نا آباد و پرسیدم: آجرها که مالِ خودته، ایرانیت و چوبهایِ زیرسقف چی می شه ؟  درجواب گفت: ایرانیتا متری حساب می شن چوبها هم کیلویی وزن می کنیم پولش رو میدیم. قول داد دو روزه تخریب بشود. قد کوتاه بود، با س زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 2 دی 1397 ساعت: 3:16

هفته پیش برای برگشت از کوه ، بیراهه را انتخاب کردم. به مکانهایی در طبیعت و برخوردم که تأ ثیرات ژرفی در من نهاد. دره ایی باریک و سرسبز در انتهای دامنۀ کوهی پهن و بالا بلند و باشکوه و وقار که در هیچ جای ا زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 2 دی 1397 ساعت: 3:16

ترجمان تاریخ ابوالفضل بیهقی و:                                         (یک) قصۀ خیشخانه سال چهارصدو بیست ویک هجری قمری مسعود غزنوی به وقت جوانی درهرات مستقر بود و پدر او سلطان محمود در غزنین . از طرف پد زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 2 دی 1397 ساعت: 3:16

لیلیدوماه و چند روز بود که از هم هیچ اطلاعی نداشتند، ‹ م.ش› اول دل شکسته و دلخور، بعد هم پناه گرفته پشت ِ غرور خود، منتظر مانده بود، شاید از طرف او تماسی، پیامی، برسد. انتظارش به این روزها که رسید می رفت آرام آرام نقش لیلا را از ذهنش بزداید و بپذیرد شکل گیری یک  رابطۀ عاشقانۀ با دوام و طولانی  بین آن دو نا ممکن است. اما اتفاقی عجیب این روند را کاملا تغییر داد،   امروز از رویِ بی حوصلگی و محض وقت ک زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 13:39

اسبخاطره گویی های پسرعمو همیشه با جملۀ، عرض کنم که، شروع می شد. بزرگِ خاندان بود.  رسم همه سالۀ نوروزاین شده بود که وقتی همۀ فامیل برای عید دیدن جمع میشدند ، بعد از صرف نهار، یا شام پسرعمو شروع به نقل داستان از گذشته ها می کرد: عرض کنم که....،عمو ذکریا،  آدم خوش مشرب و مخزن خاطراتِ تلخ وشیرینِ گذشته بود، تا این اواخرعمرش هم خاطرات را با جزئیات نقل می کرد، من خودم یک ماجرا را ممکن بود چندباراز زبان زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 13:39

  از زیتون پشت درِبسته ، تلویزیون تماشا میکردم ، برق رفت. آمده ام روی ایوان رو به حیاط ، لَم داده ام به پشتیِ راحتی،حالا می بینم عجب هوایی را از دست داده بودم. هفته دوم بهار، بعد از چند روزِابری و باریدن ، امروز آفتابِ گرم برگشته و با قاطعیت اعلام میکند ، زمستان رفت.   بر شاخسارِ درخت زیتون گنجشکها زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 21:27

شدت  کلاغ تقلا کرد که بر سرِشاخۀ نازک و نرم چنار جوان بنشیند،شاخه اما تاب و تحمل وزن کلاغ را نداشت مثل کمان خم میشد.کلاغ بال بال زد و شاخه را رها کرد. "ب" منگ از کم خوابیِ شبِ پیش،آماده می شد آپارتمانِ کوچکش را در طبقه چهارم به قصد قرارِ  واخواست ترک کند. کلاغ پرواز کرد و در آسمان چرخید تا جایی دیگ زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 21:27

از  روبرو روزِ آقای" بُستان پیرا" با دلخوری شروع شده بود. به چه سبب خودِ او هم نمی دانست،از دندۀ چپ  برخاسته بود.کلید انداخت تا دَرِباغ را باز کند،دَرِبزرگ و کهنه و زنگار بسته باز نمی شد ، با کفِ پا لگدِ محکمی به لَتِ در کوبید و زیر لب با اخم و عصبانیت گفت،کوفتی،در باز شد و مثلِ فنری که از جا بجهد ب زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 21:27

  امتداد سایه   پذیرایی توسطِ دیوار چوبی مشبک شده با شیشه های مات و رنگی از قسمت دیگر خانه جدا می شد  از جایی که ‹ مصاحب › نشسته بود ، می شد دید،  زنی سایه وار در پشت آن دیوار در تقلا  و تدارک است. و این ، سایه بودگی ،  میلِ  او را تحریک میکرد تا  بداند  پشتِ دیوار چه خبر است کنجکاوی اش وقتی بیشتر ش زمهریر...ادامه مطلب
ما را در سایت زمهریر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadseyedin58 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 21:27